کلاس مثلث وجود – بحث «من» – 23 آبان 97
بحثی مقدمه ی قبل کلاس امروز با طرح چند پرسش آغاز شد:
وضع امروز افغانستان چطور است ؟
وضع ترکیه و رابطه اش با ایالات متحده چگونه است ؟
کدام کلیسای ایالات متحده مبلغ فعال مسیحیت در دنیاست ؟
آیا می دانید “تعزیه” یکی از بزرگترین و پیشروترین تاترهای دنیاست؟
چرا راجع به فرهنگ خودمان بی خبریم ؟
ذهن ما به چه چیزهایی مشغول است ؟
چرا فقط به دلار و تورم و بالارفتن نرخ لبنیات توجه می کنیم ؟
چرا به موضوع رشد خود بی توجهیم ؟
۲۴ ساعت روزمان را چگونه استفاده می کنیم ؟
آیا روزانه یک ساعت و نیم را به رشد کیفی شخصیت مان اختصاص می دهیم ؟
چرا تصورات خارق العاده ای از دنیا داریم در حالیکه نسبت به موضوعات مهم اطرافمان و محیط زندگیمان بی اطلاعیم ؟
غفلت از این موضوعات مهم تنها به یک علت ممکن است: از خودمان بدمان می آید
دو مکتب فلسفی وجود دارد :
یکی معتقد است عوامل محیطی تعیین کننده سرنوشت است و دیگری معتقد است عوامل درونی تعیین کننده سرنوشت است. نه اینکه عوامل محیطی تاثیر ندارند ولی تعیین کننده نیستند .
بحث کلاس امشب در مورد ” داوطلبان از خودبیگانگی” است، یعنی خود فرد می داند که چه بلائی سر خودش آورده و خودش داوطلب تاخت زدن “من واقعی ” با “من اجتماعی ” شده است.
او مسیری را انتخاب کرده که ضروریت هایی دارد و در این مسیر تبدیل به “من اجتماعی” شده که با “من واقعی اش” خیلی فرق دارد.
عمده افراد، داوطلب از خودبیگانی هستند و با زور و تحمیل از خودبیگانه نشده اند ، بلکه خود تصمیم گرفته اند. محاسبه کرده اند که اگر من واقعی شان را کنار بگذارند و با رفتن به درون پوسته اجتماعی چیزی را می برند. به این ترتیب خودشان را بزرگتر از “من واقعی” می بینند.
یک زمانی فرا می رسد که این افراد از خود ناراضی شده و متوجه می شوند که از خود دور شده اند. پس به روانکاو هم مراجعه می کنند که دریابند علت چیست! نکته اینجاست که وقتی درمی یابند که خودشان معمار این ازخودبیگانگی هستند، از این مواجهه فرار کرده و به جای آن به دنبال تغییر شغل ، تغییر محل زندگی ، تغییر روانکاو و.. می روند . به شدت برای پایان دادن به ازخودبیگانگی سرسختی نشان می دهند ، چرا که با این دست از سئوال ها مواجه خواهند شد که” قصه زندگی ام بعد از این چه می شود ” یا “من از زندگی ام چه می خواهم”؟
به این ترتیب ماجرای تصمیم به از خودبیگانگی با سرسختی ادامه پیدا می کند . فرد از خودبیگانه بیماری روانی ندارد و دچار انحراف هم نیست بلکه در حال طی کردن استراتژی های مسیر انتخابی خودش است.
پایان دادن به از خودبیگانگی منجر به تنش می شود و تنش الزاما بد نیست بلکه برای رسیدن به آرامش واقعی باید از آرامش کاذب (زندگی بدون تنش) فاصله گرفت. مساله زندگی بدون تنش نیست. بلکه مساله ناتوانی ما در پاسخ دادن به این سئوال است که “از زندگی ام چه می خواهم”؟
برای یافتن پاسخ باید با خود آشتی بود. دست برداریم از گفتن اینکه همه عالم به من آزار می رساند. در مقابل بپرسیم چطور می توانم شعف بدون خرج در زندگی ام بسازم؟ چطور می توانم حیطه های کوچک رضایتمندی در زندگی روزمره بسازم؟
* ماتصمیم گرفتیم بعد از هرجلسه کلاس از شرکت کننده ها راجع به محتوای ارائه شده نطرسنجی کرده و متون را تحلیل کنیم .بعد از هرجلسه یک یا دونفر از شرکت کنندگان این مسئولیت را به عهده می گیرند . تحلیل این جلسه بدین شرح بود : تقریبا تمام افراد شرکت کننده در کلاس که اقدام به پاسخگویی به پرسشنامه کرده بودند این اتفاق نظر را داشتند که هر کس داوطلبانه و به انتخاب خود از “من واقعی” فاصله گرفته و به “من اجتماعی” ارزشی کاذب داده و در نتیجه از خویشتن بیگانه می شود.
نکته ی درخور توجه تناقض نکته های مطرح شده توسط افراد شرکت کننده در کلاس و نظرات ارائه شده¬ی انان به صورت کتبی بود. سوال هایی که در کلاس مطرح شد بیشتر متمرکز بر تاثیر محیط اطراف در روند از خود بیگانگی و اجبار ناخواسته ی فرد به فاصله گیری از خویشتن و تبدیل شدن به من اجتماعی بود. در نظرات کتبی صراحتا به نقش خود فرد و اینکه هر کس به میل خود و داوطلبانه از خویشتن فاصله گرفته و به “من اجتماعی” تبدیل میشود اذعان شده بود.
به نظر نگارنده این تناقض سازنده را میتوان به دو گونه تحلیل کرد. یکی از مباحث مطرح شده در کلاس مقاومت و سرسختی فرد جهت بازگشت به خویشتن اصلی بود و این تناقض میتواند گویای همین نوع از مقاومت باشد. چرا که افراد شرکت کننده در کلاس حاضر به پذیرش این امر که عوامل محیطی دلیل اصلی از خود بیگانگی نمیتوانند باشند نبودند اما در پایان کلاس مقاومت را کنار گذاشته و به مسئولیت فرد در این روند پی بردند.
تحلیل دیگر اینکه شاید مقاومتی در کار نبوده و افراد در پایان کلاس به اندیشه ای نو رسیدند.
23 آبان 97