گله‌های آشنا

وقتی وارد سالن شد با قیافه‌ی غمناکی چنین بیان کرد: ”کارخانه ای که در آن کار می‌کردم دو هفته پیش با هفتاد و سه میلیارد تومان بدهی ورشکست شد. هزاران نفر بیچاره شدیم، یعنی همه چیزمان را از دست دادیم، درها بسته است و نگهبان گذاشته‌اند و …”
خود این ورشکستگی یک فاجعه بزرگ است، از این ورشکستگی که مدیر عامل کارخانه نقش اصلی در آن داشت و همه موسسات مربوطه در جست‌وجوی این حضرت هستند، چند روز قبل از آشکار شدن ورشکستگی برای همه، خودش و کلیه اعضای هیات مدیره، برای نخستین بار، شاید، از وقتی کارخونه وجود داشت ، آمدند و مدیرعامل با کمال شهامت گفت چقدر به این هیات مدیره اعتماد دارد. هیات مدیره ای که بهترین واژه‌ای که به ذهنم می‌رسد این است که شریک دزد و رفیق قافله بودند.
چرا این شکلی هستیم؟
چرا وقتی احساس می‌کنیم کشتی دارد غرق می‌شود، شواهدی را جمع می‌کنیم که خود این شواهد مشکوکند و همین شواهد باعث می‌شوند خطر غرق شدن کشتی بیشتر شود.
شاید ناخدای این کشتی در خطر غرق شدن یک زمانی ابهت و وجهه‌ای داشت، ولی این اعضای هیات مدیره‌ای که آورده بود هیچ کدامشان به هیچ وجه مورد قبول کارمندها نبوده و نیستند.
به نظر شما چرا مدیرعامل احساس کرد برای اثبات پاکی خودش باید از کثیف‌ترین آدم‌ها استفاده کند و این آدم‌ها را بزرگ کند؟
بزرگ هم بکنی؛ آدم کثیفِ بزرگ شده،
می‌شود کثافت بزرگ‌تر.
چرا ناخدا و فرماندهان کشتی می‌خواهند که با هم غرق شوند؟
این سوالی است که این روزها سخت ذهن من را به خود مشغول کرده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *